هوایی شده بودم تا به باغچه مهربانی ام سرکی کشیده و‌ نفسی تازه کنم از بدو ورود دلم‌ راضی نمیشد قدم از قدم بردارم چرا که با آخرین ریزش برگها روی زمین، خدا انگار تابلوهای زیباتری از این فصل را نقاشی کرده بود با چرخشی پیرامون خودم از هر زاویه ای چند عکس به یادگار […]

هوایی شده بودم تا به باغچه مهربانی ام سرکی کشیده و‌ نفسی تازه کنم

از بدو ورود دلم‌ راضی نمیشد قدم از قدم بردارم چرا که با آخرین ریزش برگها روی زمین، خدا انگار تابلوهای زیباتری از این فصل را نقاشی کرده بود

با چرخشی پیرامون خودم از هر زاویه ای چند عکس به یادگار ثبت کردم ولی مگر میشد دل کند از این همه هارمونی رنگ و شیدایی!؟

آری به روزهای آخر فصل پاییز رسیده ایم و باید این فصل عاشقانه را هم پشت سر بگذاریم و به استقبال زمستان برویم؛

 

به شاخه ها، بوته ها، گل های بی رمق که نگاه میکردم آهی‌ سرد و جانسوز کشیدم که یعنی؛ این همه سبزی و خرمی تمام شد…

به عقبه خود بازگشتم سالی از عمرم نیز سپری شده بود به این فکر فرو رفتم، در این یک سال آیا کار مثبت و خیر خواهانه ای انجام داده ام یا نه !؟

مات شده بودم و مدتی به سکوت گذشت،

هر چه که بود گذشته بود و خواهی نخواهی عمر میگذرد …

به سمت کرت جوهای روییده شده از زمین رفتم، پای سبزی علف ها نشستم و انگار پنجره ای جدید برایم گشوده شد

حمد خالق هستی را بجا آوردم و وقتی بوی تازه‌گی سبزه های روییده شده در این فصل و سرما را حس میکردم به دلم نوید دادم که هنوز زندگی‌ جریان‌ دارد

امید را در دلم دو چندان کرده و با خود گفتم‌:

خدایا ما قادر به آن نیستیم شکر نعمت هایت را بجا آوریم ؛

تو خود خیر و برکت، همراه با معرفت و قدرشناسی را به ما ارزانی بدار…

به قلم: سعید بوجار آرانی